سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

دنیا

چه کسی می گوید: که گرانی شده است دوره ارزانیست !! چه شرافت ارزان .! تن عریان ارزان ! آبرو قیمت یک تکه ی نان ..... ودروغ از همه چیز ارزانتر وچه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان....! ...
17 آبان 1390

<no title>

چرادست زندگی اینگونه به دلم داغ می گذارد چرانفس کشیدنم باید بایدبغض داشته باشد کاش مردم سرزمین من هم مانند سرزمین غرب خواهان خودم بود نه خواهان مدرک وپول پدروموقعیت پدر چرا گناه ...........پای من باشد من نمی خواهم لونده وجلف و ناپاک باشم تا خواسته شوم مردم سرزمین من خواهان نخواستنهای من هستن مادرم از خود خاطره خوش دارد ولی من ناله دارم پس کی زندگی خوشی هایش را به من ثابت می کند شاید وقتی میمیرم ....... ...
17 آبان 1390

<no title>

 اگر دلت یک لحظه در صد سال یاد می کند ، بی شک دل من در تمام عمر به یادت می تپد پرشور / سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس شب ها چگونه آسوده می خوابد / گذشت اون وقتایی که آدما همیگرو دور می زدن .... الان دیگه از روی هم رد میشن ! / زخمی بر پهلویم است ، روزگار نمک می پاشد ! و من پیچ و تاب می خورم و همه گمان می کنند که می رقصم ... ...
17 آبان 1390

<no title>

در سرزمین خاطره ها انان که خوبندهمیشه سبزند وآنان که محبت ودوستی در قلبشان جاری است همیشه به یاد می مانند ******* کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود کاش بودی تا برای قلب من زندگی اینگونه بی معنا نبود   ******* زلال که باشی سنگهای کف رودخانه ات را برمیدارند ونشانه می روند درست روی خودت !!!!! این قانون طبیعته اما..... زلال باش ...
17 آبان 1390

بارون

پسر عزيزم سلام امروزم مثل چند روز قبل داره بارون ميباره .امروز تو از پشت پنجره خونه آقا جون اينا کلی بارونو تماشا کردی .معلومه که از بارون خيلی خوشت مياد فدات بشم که به همه چی دقيق نگاه ميکنی . تو کتابت يه شعر درباره بارون هست که برات تو وبلاگت ميزارم.فکر کنم تو هم بزرگ شدی مثل نی نی تو شعر بشی،قربونت برم     وقتی هوا ابريه می خواد بارون بباره نی نی کوچولو دوباره چترشو بر می داره     بدو ميره تو کوچه يا تو حياط خونه چشم می دوزه به ابرا منتظر بارونه     دلش می خواد که بارون  بريزه روی تنش خوشش مياد از اينکه خيس بشه پيراهنش     دوست داره چتر و فقط  ...
14 آبان 1390

یادگاری

يادگاری اين دو بيت به عنوان يادگاری كه عزيز جون به زبان آذری برات ميخونه و تو خوشت مياد رو مينويسم تا تو وبلاگت بمونه : آغ  اللر آغ بيلكلر                                         سبلاندا قار كولكلر بالامن داييسی گلنده                                    &nb...
11 مهر 1390

ختنه کردن گل پسرم

ختنه كردن گل پسرم سپهر گلم  هفتم مهر ماه 1390 كه تو چهل و پنج روزه بودی من و بابايی به همراه خاله شهره و نيايش عزيز به كلينيك سينا رفتيم تا تو رو ختنه كنيم .قربون پسر خوشگلم بشم كه مثل مردا قوی بود و اصلا گريه نكرد و فقط شير خورد و گذاشت تا آقای تقيبيگلو كارش و انجام بده .خاله جون برا مسلمون شدنت شكلات خريد و بين پرسنل پخش كرد . راستی  حين ختنه پسرم شاشيد رو سر و صورت آقای تقيبيگلو و باعث خنده همه شد . ههههههههههههه ...
10 مهر 1390

اولین سفر

اولين سفر ميوه باغ زندگی من و بابايی بيست و پنج روزه بودی كه  رفتيم تهران خونه دايی جون. بين راه ،شاپركم مثل فرشته ها خوابيده بودی وقتی رسيديم خونه دايی جون تو از خواب بيدار شدی و شروع كردی به گريه كردن و منو كلافه كردی و همه ميخواستن كه تو رو آروم كنن .بعد از چند لحظه خودت آروم شدی و بغل من خوابت برد .چند روز اونجا مونديم و اين مسافرت با وجود تو بهترين و دلچسب ترين مسافرتی بود كه تا حالا داشتم. ...
10 مهر 1390

اولین فرصت

پسر كوچولوی من سلام اين اولين فرصتي كه بعد از تولد تو گل قشنگم به دست آوردم تا تو وبلاگت يادداشت بنويسم . امروز تو چهل و هفت روز كه به دنيا اومدی .و دنيای من و بابايی رو قشنگ كردی . از وقتی كه تو به دنيا اومدی همه ساعات روزم با تو پر ميشه ،حتی متوجه نميشم كی روز شد و كی شب . تو انقدر دوست داشتنی هستي كه دلم ميخواد محكم به آغوش بكشمت. حالا ميخوام از روز به دنيا اومدنت برات بنويسم تا وقتی بزرگ شدی اين يادداشت و بخونی و بدونی كه اون روز چه جوری به من و تو بابايی گذشت : طبق قراری كه با خانم دكتر مردی گذاشته بوديم ،من بايد روز بيست و چهارم مرداد ميرفتم بيمارستان و بستری ميشدم ،شب قبلش يه غذای مختصری خوردم با مايعات فراوان تا فردا به مشكلی...
10 مهر 1390

پایان انتظار

پسر کوچولوی من امروز که دارم برات تو وبلاگت یادداشت میزارم رفتم داخل هفته 39. چهار شنبه که برای چکاب رفته بودم پیش خانم دکتر،بهترین زمان برای سزارین و بیست و چهارم مرداد تعیین کرد یعنی یه روز دیگه . خانم دکتر به من و بابایی گفت که وزنتم حدود سه کیلو هستش . بیست و چهارم مرداد دو روز دیگس یعنی دو شنبه پسر گلم ،جو جوی مامانی تو دو روز دیگه خونه آبکی و تنگ و تاریکو ترک میکنی و. چشمای قشنگت رو به این دنیا باز میشه . از خدای مهربون که تو رو به من و بابایی هدیه داد  میخوام که همیشه مراقبت باشه .پسرکم دوست دارم که وقتی بزرگ شدی  همیشه خوب و مهربون باشی ،میخوام جوری تربیتت کنم که خدای مهربونم از تو راضی باشه . انگ...
23 مرداد 1390